زبان آور. نطاق. بلیغ. (ناظم الاطباء). گشاده زبان. سخندان. حرّاف (در تداول فارسی زبانان). فصیح: بشد مرد بیدار چیره زبان بنزدیک سالار هاماوران. فردوسی. بجستند زآن انجمن هردوان یکی پاکدل مرد چیره زبان. فردوسی. چنان چون ببایست چیره زبان جهاندیده و گرد و روشن روان. فردوسی. کزین مرد چینی چیره زبان فتاده ستم از دین خود در گمان. فردوسی. گفت که مسعودسعد شاعر چیره زبان دیدی عدلی که خلق یاد ندارد چنان. مسعودسعد. - چیره زبان بودن، فصیح و بلیغ بودن. زبان آور و سخندان بودن: که بسیاردان بود و چیره زبان هشیوار و بینادل و بدگمان. فردوسی
زبان آور. نطاق. بلیغ. (ناظم الاطباء). گشاده زبان. سخندان. حرّاف (در تداول فارسی زبانان). فصیح: بشد مرد بیدار چیره زبان بنزدیک سالار هاماوران. فردوسی. بجستند زآن انجمن هردوان یکی پاکدل مرد چیره زبان. فردوسی. چنان چون ببایست چیره زبان جهاندیده و گرد و روشن روان. فردوسی. کزین مرد چینی چیره زبان فتاده ستم از دین خود در گمان. فردوسی. گفت که مسعودسعد شاعر چیره زبان دیدی عدلی که خلق یاد ندارد چنان. مسعودسعد. - چیره زبان بودن، فصیح و بلیغ بودن. زبان آور و سخندان بودن: که بسیاردان بود و چیره زبان هشیوار و بینادل و بدگمان. فردوسی
زبان آوری. سخندانی. فصاحت. بلاغت. گشاده زبانی: جوانی گذشت و چیره زبانی طبعم گرفت نیز گرانی. رودکی. به خاموش چیره زبانی دهد به فرتوت زور جوانی دهد. اسدی (گرشاسب نامه)
زبان آوری. سخندانی. فصاحت. بلاغت. گشاده زبانی: جوانی گذشت و چیره زبانی طبعم گرفت نیز گرانی. رودکی. به خاموش چیره زبانی دهد به فرتوت زور جوانی دهد. اسدی (گرشاسب نامه)
سیاه زبان. بدزبان. عیبگو، کسی که دعای بد او اثر کند. (غیاث اللغات). شخصی که زیر زبانش سخت سیاه باشد و نفرین او تأثیر داشته باشد و او را سق سیاه نیز گویند. (آنندراج) : پیک بشارتی شد و اشک سفید پی سهم سعادت آمده آه سیه زبان. میرالهی (از آنندراج). - سیه شدن زبان، از کار افتادن زبان به سبب پر گفتن. (آنندراج) : فقیه اگرچه سیه شد زبانش از تکرار نیافت مسئله چون کلک تنگ شق ز کتاب. طغرا (از آنندراج). ، سق سیاه شدن: حذر از تیره روزی باید ای اهل سخن کردن زبان چون شد سیه ویران کند شهری بنفرینی. محسن تأثیر (از آنندراج). رجوع به سیاه زبان شود
سیاه زبان. بدزبان. عیبگو، کسی که دعای بد او اثر کند. (غیاث اللغات). شخصی که زیر زبانش سخت سیاه باشد و نفرین او تأثیر داشته باشد و او را سق سیاه نیز گویند. (آنندراج) : پیک بشارتی شد و اشک سفید پی سهم سعادت آمده آه سیه زبان. میرالهی (از آنندراج). - سیه شدن زبان، از کار افتادن زبان به سبب پر گفتن. (آنندراج) : فقیه اگرچه سیه شد زبانش از تکرار نیافت مسئله چون کلک تنگ شق ز کتاب. طغرا (از آنندراج). ، سق سیاه شدن: حذر از تیره روزی باید ای اهل سخن کردن زبان چون شد سیه ویران کند شهری بنفرینی. محسن تأثیر (از آنندراج). رجوع به سیاه زبان شود