جدول جو
جدول جو

معنی خیره زبان - جستجوی لغت در جدول جو

خیره زبان(رَ / رِ زَ)
خوش زبان. بامحبت:
و آن خیره زبان رحمت انگیز
بخشایش کرد و گفت برخیز.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(رَ / رِ زَ)
زبان آور. نطاق. بلیغ. (ناظم الاطباء). گشاده زبان. سخندان. حرّاف (در تداول فارسی زبانان). فصیح:
بشد مرد بیدار چیره زبان
بنزدیک سالار هاماوران.
فردوسی.
بجستند زآن انجمن هردوان
یکی پاکدل مرد چیره زبان.
فردوسی.
چنان چون ببایست چیره زبان
جهاندیده و گرد و روشن روان.
فردوسی.
کزین مرد چینی چیره زبان
فتاده ستم از دین خود در گمان.
فردوسی.
گفت که مسعودسعد شاعر چیره زبان
دیدی عدلی که خلق یاد ندارد چنان.
مسعودسعد.
- چیره زبان بودن، فصیح و بلیغ بودن. زبان آور و سخندان بودن:
که بسیاردان بود و چیره زبان
هشیوار و بینادل و بدگمان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ زَ)
زبان آوری. سخندانی. فصاحت. بلاغت. گشاده زبانی:
جوانی گذشت و چیره زبانی
طبعم گرفت نیز گرانی.
رودکی.
به خاموش چیره زبانی دهد
به فرتوت زور جوانی دهد.
اسدی (گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ)
تیره ای از ایل بیرانوند. (از جغرافیایی سیاسی کیهان ص 67)
لغت نامه دهخدا
(شی وَ / وِ زَ)
شیرین گفتار و فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
عیب گو. (آنندراج). بدزبان. عیب گو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ زَ)
آنکه بعض حروف را به جای بعض دیگر آرد چون لام به جای راء و دال به جای گاف و تاء به جای کاف. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَرْ رَ / رِ زَ)
تیززبان. (مؤید الفضلاء). زبان دراز. (آنندراج). مردم تند و تیز گوینده.
لغت نامه دهخدا
(یَهْ زَ)
سیاه زبان. بدزبان. عیبگو، کسی که دعای بد او اثر کند. (غیاث اللغات). شخصی که زیر زبانش سخت سیاه باشد و نفرین او تأثیر داشته باشد و او را سق سیاه نیز گویند. (آنندراج) :
پیک بشارتی شد و اشک سفید پی
سهم سعادت آمده آه سیه زبان.
میرالهی (از آنندراج).
- سیه شدن زبان، از کار افتادن زبان به سبب پر گفتن. (آنندراج) :
فقیه اگرچه سیه شد زبانش از تکرار
نیافت مسئله چون کلک تنگ شق ز کتاب.
طغرا (از آنندراج).
، سق سیاه شدن:
حذر از تیره روزی باید ای اهل سخن کردن
زبان چون شد سیه ویران کند شهری بنفرینی.
محسن تأثیر (از آنندراج).
رجوع به سیاه زبان شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ هَِ زَ)
لکنت زبان. (ناظم الاطباء). رجوع به گره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اره زبان
تصویر اره زبان
تیز زبان زبان دراز تند و تیز گوینده، بهتان گوی
فرهنگ لغت هوشیار
تیززبان، زباندار، سخن گزار، سخنور، نطاق
متضاد: الکن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خیره شدن، با دقت و تعجب به چیزی خیره شدن
فرهنگ گویش مازندرانی